دوره گردی خواهم شد ، کوچه ها را خواهم
گشت ، جار خواهم زد : آی شبنم ، شبنم ، شبنم .
رهگذاری خواهد گفت : راستی را ، شب
تاریکی است ، کهکشانی خواهم دادش .
روی پل دخترکی بی پا ست ، دب اکبر را بر
گردن او خواهم اویخت .
« سهراب سپهری»
یکی از دوستان سهراب سپهری تعریف می کرد که « روزی سوار بر جیپ سهراب در حوالی کاشان می رفتیم . دست در داشبورت کردم وچند بسته سیگار و کبریت دیدم .با حیرت از سهراب پرسیدم : « توسیگار نمی کشیدی !»
سهراب همانطور که رانندگی می کرد با تاسف خاصی گفت : :« روزی در اطراف دشت های نطنز می رفتم ، از دور کشاورزی را دیدم که زیر تیغ آفتاب مشغول کار بود ، به فکر افتادم مقداری میوه که با خود داشتم برای مرد کشاورز ببرم . »
ماشین را کنار جاده گذاشتم و مسیری را که نسبتا طولانی بود پیمودم تا به کنار پیرمرد کشاورز رسیدم . بعد از احوالپرسی میوه را تعارفش کردم ولی کشاورز بابی میلی نگاهی کرد و گفت : « سیگار داری ؟ »
با شرمندگی گفتم : « نه ، ولی میوه هست » . کشاورز گفت : « نه، دستت درد نکند ، خیلی خسته ام ، دلم سیگار می خواست . »و من خیلی متاسف شدم.حالا این سیگارها را که می بینی به این امید در ماشین گذاشته ام که شاید گذشته را جبران کنم .
منبع : کتاب جانب عشق عزیز است فرو مگذارش